نام رمان : هرچه باداباد
نویسنده : MARYAMGOL کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۱٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۱۷۳
خلاصه داستان :
همه ی ما تو گذشتمون نقطه های تاریک و روشن زیادی داریم . گاهی ناگفته هایی داریم که دوست داریم بازگو کنیم اما از گفته شدنشون میترسیم. ما آدما همیشه میترسیم که داشته های با ارزشمون رو از دست بدیم و برای همین از گفتن حقایق فرار میکنیم.
بی خبر از این که این نا گفته ها بالاخره یه روز باید گفته بشن و شاید اون روز خیلی دیر باشه وسرنوشت برامون روز های خوبی رو رقم نزده باشه …
قصه ی من قصه ی همون ناگفته ها ست … ناگفته هایی که همیشه مثل یه سایه ی سیاه رو سر زندگیم بودن و من نتونستم که از این سایه ها فرار کنم تا این که …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از MARYAMGOL عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
کلاهش را زیر بغلش گذاشت.هر دو دستم را میان دست هایش گرفت ، در چشم هایم خیره شد و گفت :
-من چند روز دیگه برمیگردم ! آتنا مراقب خودت باش!.
لبخندی زدم تا خیالش راحت شود .اما دلم پر از درد و ترس بود .دست هایم را فشرد :
-نگرانم آتی !هر وقت که میخوام برم نگرانتم …
سعی کردم آرامش کنم :
-نگران نباش بهراد!
نگاهی به چمدان وسایلش انداخت، نفس عمیقی کشید وبعد دوباره به من خیره شد .خم شد وبوسه ای روی پیشانی ام گذاشت .
با لبخند دستم را روی گونه اش گذاشتم .جواب لبخندم را داد و بعد کلاهش را روی سرش گذاشت .مثل همیشه با دیدنش در آن یونی فرم حس خوبی گرفتم وقبل از آن که از من دور شود بی مقدمه به آغوشش خزیدم .شاید فقط بر ای این که کمی آرامش بگیرم …دستش بین موهای طلایی ام به حرکت در آمد .
برای لحظاتی مرا محکم به سینه اش فشرد و بعد عقب کشید و سمت چمدانش رفت .حاضر شدم که تا جلوی در بدرقه اش کنم .مثل همیشه قبل از من از پدر و خواهرش خداحافظی کرده بود .
چمدانش را داخل صندوق گذاشت.زیر لب خداحافظی کرد ومن هم جواب دادم .سوار شد . به راه افتاد و تک بوقی برای من زد .کاسه ی آب را پشت سرش ریختم .آهی کشیدم وبه داخل خانه برگشتم .